پدر دیده بود...
پدر خوابش را دیده بود...دیده بود قبل از تمام این اتفاقات...
یک روز صبح از خواب برخاست...
یک بند و یک ریز گریه میکرد...
حرفی نمیزد...
برایش شربت گلاب و بیدمشک آوردند...
من بیمار بودم...
و از اشک های پدر،
ناخوداگاه اشک میریختم...
مادرم جان به سر شده بود...
بی طاقت صدایش میکرد و میگفت،
لااقل بگو...چه شده؟
چه دیده ای ک انقدر بی تابی...
پدر لب باز کرد...
از خوابش گفت...از خوابی ک دیده بود...
از خوابی ک در آن من بودم و پدر و مادر...
من کودک بودم،
سه چهار ساله...شاید...
من و مادر در ماشین منتظر پدر بودیم...
یک ماشین بی هوا،
آمده بود و زده بود...
به ماشین ما و خورده بودیم به دیوار...
دیوار آوار شده بود،
روی ماشین،
روی ما...
پدر روی زانو افتاده بود...
اشک میریخت...داد میزد...فریاد میزد...
کمک میخواست...
کسی نبود...کسی نمی شنید...
کسی صدای خنده های قطع شده ام را،
باور نمی کرد...
خودش دست به کار شده بود...
آمده بود و ماشین را از زیر آوار درآورده بود...
و دیده بود مادرم،
مرا در آغوشش پناه داده،
در بغل گرفته و روی من خم شده،
سپر ب
لای من شده...
من بی وقفه از ترس گریه میکردم...
مادر گریه میکرده...
پدر هم،
و میگفته،
یک لحظه،
یک لحظه،
حس کردم از دستتان دادم...
و مرا بغل کرده...
و تا اولین بیمارستان دویده...
و تمام مسیر،
از خودش دلخور بوده ک چرا،
تنهایمان گذاشته بوده...
همان روزها بود،
ک این غم...
آوار شد روی سرم...
اما بدون آغوش مادر...
بدون گریه ی پدر...
هر روز گریه میکنم از ترس...
هرشب کابوس آن آوار را میبینم...
با اشک و ترس از خواب،
بیدار می شوم ولی،
هیچکس...
نباید گریه ام را ببیند...
پدر به زانو میفتد اگر بداند،
زیر آوار مانده ام...
مادر غصه میخورد...پیر می شود...
ک چرا شروع دوباره ی روز های پر از آرامش من......
ادامه مطلبما را در سایت شروع دوباره ی روز های پر از آرامش من... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bdaysof-tranquillityd بازدید : 102 تاريخ : شنبه 24 ارديبهشت 1401 ساعت: 19:18